مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...
مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...

سوتی...

سلام به همه ی دوستان عزیز

اول از همه برد شیرین و صعود مستقیم ایران به جام جهانی را صمیمانه تبریک می گم.

حالا موضوع موضوع مطلب این بار من: سوتی!!!

اما سوتی عمدی و نه سهوی!

خب ما چند تا سوتی داریم؛

یکی هست اشتباه تایپی داره مثل این:


یا مثل این عجله ای نوشته


یا مثل این که معلومه از اون دسته آدماست!!!


یا مثل این یکی که امروز تو سایت لایو اسکور گرفتم

اینم لینک همین صفحه:

http://www.livescore.cz/gameinfo2.php?id=1183413

که معلومه اطلاعات نویسنده این سایت کم بوده و فکر کرده برانکو هنوز تو ایرانه؛ نمی دونه بعد از جام جهانی حتی نذاشتن بیاد ایران و مستقیم رفت کشورش!!!


اما...

بعضی از سوتی ها سوتی نیستن و یه جورایی مسبب و بانی این جور سوتی ها بعد از فهمیدنش بازم انکار می کنن.  باهاشون حرف زدم که می گم.

مثلاً سایت دانشگاه آزاد اسلامی واحد ایلام (شهرمون)

اول این آدرسشه: http://ilam-iau.ac.ir

اینم عکس صفحه اول سایت


خب شما با دیدن همچین سایتی، اگه قصد دادن نظر یا امتیاز به این سایت داشته باشین، مطمئناً نمره خوب یا عالی یا حتی متوسط هم بهش نمی دین و دنبال گزینه های ضعیف بد یا خیلی بد هستین. اما موقعی که می خواین نظرتون رو بذارین با این صحنه مواجه میشید:

سایت ما یا عالیه یا خوبه یا ایییی... بدک نیست و اصلاً ضعیف و بد نیست.


یاد مجموعه تلویزیونی پاورچین افتادم، موقعی که ددی یه شبکه برای خودش راه اندازی کرده بود، می گفت کسی حق نداره از ما انتقاد کنه و فقط باید تعریف بکنید.


اینا هم یه جوری همچین فکر و روحیه ای دارن.

جالب تر اینه که امکانات سایت در حد هیچه!!!

از دیروز تا امروز عصر سامانه شون خراب بود.


به نظر من اینا سوتی نیستن یا حداقل سوتی هایی هستن که باعث و بانی شون قبول ندارن که سوتی اند و هنوزم روش پافشاری می کنه.


راستی ببخشید بابت فاصله ای که بین پست اخیر و پست جدیدم افتاد.

مشغول سر و کله زدن با درسا و کار بودم.

در بسته...

امروز یکم تو دانشگاه کار داشتم واسه همین صبح زود با عجله رفتم دانشگاه.

تو محوطه دانشگاه دیدم چندتا پسر و دختر نشستن و با خیال راحت گل می‌گفتن و گل می‌شنفتن

شاید اتفاق عجیبی نباشه اما تو دانشگاه آزاد اسلامی واحد ایلام خیلی عجیبه!

آخه به زن و شوهرها هم اجازه نمی‌دن کنار هم بشینن و یا قدم بزنن

بگذریم...

همین که رسیدم دم در ورودی ساختمون اداری، دیدم قفل قفل بود

اول گفتم شاید چون دیشب شب احیا بوده، به کارمندا این اجازه رو دادن ساعت 10 به بعد بیان

اما من خیلی کار داشتم و نمی‌تونستم تا ساعت 10 وایسم؛ واسه همین دوباره برگشتم ولی این بار یه چیز عجیب‌تر دیدم... 

همین که چشمم بهش خورد همه چیز رو تا آخر رفتم. 

کارمندای محترم دانشگاه رفتن خونه استراحت کنن. طفلکیا تو این گرما و زبون روزه نمی‌تونن بیان سر کار آخه...

اسکار

چند روز پیش بود که خبردار شدم، اصغر فرهادی تونسته اسکار رو بگیره

اولش خیلی خوش حال شدم، آخه خیلی از فیلمش (و فیلم های اصغر فرهادی) خوشم می آد.

اما بعدش که یه خورده فکر کردم، گفتم پس چرا اینقدر بی سر و صدا!

گفتم نه، حتماً یه خبری چیزی ازش تو تلویزیون پخش می کنه، مگه میشه از جشنواره فجر کمتر باشه! اسکار رو می گم، شاید بیشتر نباشه، اما کمتر که نیست! این همه فیلم های سطح اول نماینده جایزه شدن! اما دیدم نه، خبری نشد و مثل اینکه کیفیت فیلم هایی که واسه اسکار نماینده (کاندید) شدن خیلی پایین تر از جشنواره فجر بوده. شاید در حد کوچه بازار، شایدم کمتر.

راستی، کدومتون از شما فیلم جدایی نادر از سیمین رو دیده!؟

هر کی دیده  به من بگه، آخرش کی اون پولو دزدیده بود!؟ خیلی مشتاقم بدونم


پ.ن: امروز از صبح هوا گرفته بود، اما نمی بارید. تا اینکه با دونه های خیلی ریز برف شروع کرد. هنوزم با همون دونه های ریز داره می باره. شاید به چشم نیاد اما همین دونه های ریز بعد از چند ساعت داره خودشو نشون میده. همین چند دقیقه پیش از خیابونمون یه عکس انداختم، خوبه شما هم ببینید. کیفیتش رو پایین آوردم، اما اگه می خوایین با کیفیت بالاتر ببینید روی عکس کلیک کنید.

جرأت...

تنگ غروب!

قلب من تو دست تو، مثل پروانه تو مشت

پنجه های عشق تو، چقدر آسون منو کشت

(پاکسیما زکی پور)


خیلی وقته این ترانه رو گوش ندادم. شاید چند ماهی بشه.

هنوزم نتونستم گوشش بدم...

کپی رایت

امروز می خوام در مورد یکی از اتفاقایی که ناخواستاه واسم پیش اومد مطلب بنویسم.

راستش من (مسلم بیگ زاده) که همیشه ادعا می کنه سعی می کنه قانون کپی رایت رو رعایت کنه، حالا از سوی یکی از همنوعاش متهم شده که این قانون رو پایمال کرده 

قضیه از اینجا شروع شد که بنده به صورت اتفاقی توی یکی از صفخات سایت تبیان، با یه مطلب جالب آشنا شدم. (لینک صفحه) منم مطلب رو با ذکر منبع تو وبلاگم پست کردم. 

بعد رفتم تو نت و یه چرخی زدم تا یه عکس رو پیدا کردم که به مطلبم بخوره. 

لینک عکس                 لینک صفحه حاوی عکس

البته به علت حجم بالای عکس و از اونجایی که سرعت اینترنت ایران یه ذره پایینه، فقط یه ذره! منم تصمیم گرفتم برای رعایت حال هم میهنان عزیز، عکس رو با حجم پایینتر آپلود کردم.

خب تا اینجای کار من هیچ احساس گناهی نکردم، چون نه مطلب رو بدون ذکر منبع کپی کرده بودم و نه بی خودی باندویز اون سایت حاوی عکس رو بالا بردم.

حالا یه نفر اومده و مدعی شده که من مطلب ایشون رو عیناً کپی کردم و به منبع مطلب اشاره نکردم

لینک مربوط به پست یاد شده در وبلاگ شخصی دوست گرامی

با روشن شدن موضوع فهمیدم، جفتمون یه جورایی از نظر سلایق شبیه به هم بودیم، جز تو یه مورد.

اونم رعایت نکردن حق کپی رایت.

یعنی اینکه در ظاهر من این قانون رو زیرپا گذاشتم و حسابی لهش کردم و آخر اینکه در نهایت بی احترامی یه تف هم روش انداختم.

اما موقعی که فکر می کنم، چند تا نکته به نظرم می رسه:

اول. مطلبی که تو سایت تبیان هست، مربوط میشه به یه مطلب ادبی که 2 سال پیش نوشته شده، یعنی 2 سال قبل از اینکه این شخص مطلبش رو به وبلاگ شخصیش اضافه کنه.

پس نتیجه می گیریم که حداقل این شخص صاحب این مطلب نیست.

دوم. از اونجایی که این شخص مدعی رعایت حقوق کپی رایته، مستلزم اینه که خودش اول باید این قانون رو رعایت کنه. در حالی که تو بلاگ شخصیش هیچ اشاره ای به نویسنده یا منبع مطلب نداشته.

سوم. تجربه ثابت کرده تا از چیزی مطمئن نشدی نباید انگشت اتهام به کسی وارد کنی. 

بند؛ مسلم بیگ زاده، تمام سعیش رو می کنه تا این قانون رو رعایت کنه و از همه انسان ها خواهش می کنه این قانون رو رعایت کنن.

مسائلی بزرگی که خیلی کوچیک اند...

چند وقتی هست که می خواستم این مطلب رو بنویسم. همین موضوعی که خودمون عمداً خیلی از مسائل کوچیک و پیش پا افتاده رو بزرگ می کنیم و بهشون اهمیت می دیم و یکی از دغده های زندگی روزمره مون میشن!
راستش قضیه از اینجا شروع شد که یه روز یکی از اعضای مجتمع (تجاری) میاد پیشم و داره مقدمه چینی می کنه که بگه اگه امکان داره این یک ماه رو اجازه بده شبا رو تو دفترش بخوابه و کارای عقب افتاده اش رو انجام بده و یه برگه هم تو دستش بود که اعضای مجتمع امضاش کنن که هر اتفاقی افتاد به عهده ایشونه!
بهش گفتم چرا این موضوع رو که اینقدر پیش پا افتاده است رو بزرگ می کنی!؟
گفتش اول رفتم از سرایه دار خواستم و اون گفته من هیچ کاره ام و باید با مدیر ساختمون حرف بزنی! اگه اون گفت اشکال نداره، خب حتماً اشکالی نداره!
بعد خودم رفتم اول نظر همسایه ها رو جلب کردم تا دیگه بهونه ای نباشه و بعد اومدم پیش شما!
راستش خندم گرفت! گفتم دوست عزیز، اگه اتفاقی بیفته، چه تو تعهد بدی و چه ندی پای تو گیره! پس نیازی به این همه نامه نگاری و این جور چیزا نبود. اگه همون اول میومدی پیش خودم بهت می گفتم اشکالی نداره!
اما تو با این نامه نگاریت باعث شدی که همه فکر کنن خبریه و موضوع رو سخت گرفتن و هر کدوم به نحوی دارن دنبال یه بهونه میگردن تا این قضیه رو به چالش بکشونن. نامه ات رو بگیر! خودم باهاشون حرف می زنم و همه چیز رو درست می‌کنم.
قضیه یه جورایی تموم شد! اما این سوال واسم پیش اومد که چرا ماها اینجوری هستیم. چرا به خیلی چیزا بی خودی اهمیت می دیم تا اینقدر واسمون مشکل ساز بشن.
یکی از نمونه های دیگه این موضوع های کوچیک، فرق بین دختر و پسره!
اگه ما یاد بگیریم که بین دختر و پسر هیچ فرقی قائل نباشیم و به دید یک انسان به هم نگاه کنیم هیچ اتفاقی نمی افته و نیازی هم به این همه دغدغه نیست.
اگه ما به دخترا، به دید یه وسیله برای ارضای میل جنسی نگاه کنیم، پس این موضع ملکه ذهن ما میشه که هروقت یه دختری رو دیدیم باید حتماً این میل ما رو ارضا کنه، خب معلومه خیلی اتفاقا میفته و تازه مسئولین ما هم مجبور میشن واسه این موضوع دست به کار بشن و تنها راه مقابله رو تو محدودیت بدونن.
اما اگه به دید یه انسان بهش نگاه کنیم، دقیقاً مثل پسرا باهاشون رفتار می کنیم و صرفاً یه همدم یا دوسته واسه ما. مسئولین هم نیازی نمی بینن اینقدر فکر خودشونو مشغول کنن!
خود ما باید یاد بگیریم واسه ارضای میل جنسی باید به ازدواج تن بدیم.
البته ازدواج هم یه سری مشکلات داره که بازم بر می گرده به خود ما!

نگران خودمم...

چند روز پیش، بعد از مدت ها دوباره گریه کرده بود!

تمام بعد از ظهر رو تا غروب گریه کرده بود. خلاصه اینقدر گریه کرده بود که چشماش قرمز شدن.

همسرم رو می گم!

سر کار بودم که بهم زنگ زد. گفته بود که ظهر منتظر من نباشه و هر وقت رفتم خونه، تنهایی ناهار بخورم.

تا الان پیش نیومده که تنهایی غذا بخوریم. واسه همین ازش خواستم بگه موضوع چیه.

زد زیر گریه و نفهمیدم چی میگه. با اصرار زیاد ازش خواستم قضیه رو بهم بگه.

یکی از صمیمی ترین دوستاش تصادف کرده بود و بردنش آی سی یو!

الان دیگه بعد از چند تا عمل منتقلش کردن به بخش.



جدای از این اتفاق بد، برای چندمین بار برام اثبات شد که همسرم چه قلب مهربونی داره.

واسه همین این شعر زیبا رو به همسر همیشه خوبم تقدیم می کنم، هرچند می دونم در برابر مهربونی و قلب پاکش خیلی خیلی کمه.


------------- شهره / نگران خودمم / ترانه سرا: ساینا آزاد بخت -------------


نگران خودمم که چطوری بی تو بمونم

دوریتو و ندیدنتو کار من نیست نمیتونم


نگران لحظه هامم که منو بی تو نمیخواد

نگران دست هایی که تو نباشی  خیلی تنهاست


اینقدر دوست دارم که نگران خودمم

اما باز جونمو می دم واسه با تو بودنم


نمیشه بی تو بمونم نمیدونم که میمونی

همه ترسم از اینه یه روزی پیشم نمونی


نگران لحظه هامم که منو بی تو نمیخواد

نگران دست هایی که تو نباشی  خیلی تنهاست


اینقدر دوست دارم که نگران خودمم

اما باز جونمو می دم واسه با تو بودنم


برای دانلود آهنگ لطفاً بر روی لینک زیر کلیک کنید

Page Download


برای دانلود موزیک ویدیو این آهنگ لطفا کلیک کنید

دانلود با کیفیت اچ دی

دانلود با کیفیت پایین



خداحافظی...

پریشب پسرداییم زنگ زد و گفت که امشب فوتبال داریم و حتماً باید بیایی ولی نباید به کسی بگی

منم رفتم و دیدم که بازی دوستانه نبود و مسابقه نیمه رسمی بود، واسه این گفته بودن به کسی نگو تا بازیکنای ضعیفترمون نیان.

ما 5+1 نفر بودیم که من به خاطر اضافه وزنم (90+) دروازه بان بودم و بقیه بازیکنا همشون مهاجم بودن!

خلاصه بازی ما شده بود یه چیزایی تو مایه های مدیریت به سبک ایرانی که تو وبلاگم موجوده!

آخرش هم با 8 گل اختلاف باختیم چون پستی به عنوان بازیکن وسط و مدافع تو تیم ما وجود نداشت!

البته ما یه فرق اساسی با این قضیه مدیریت به سبک ایرانی داشتیم، اونم اینکه خودمون با خودمون مشکل داشتیم و همش سر هم داد می زدیم!

صبحش (ساعت 10 قبل از ظهر) که از خواب بیدار شدم دیدم حاجیه خانوم پیراهن ورزشیم رو داغون کرده بود، نمیدونم تو ماشین لباسشویی چی گذاشته بود که مارک و شماره هاش سوخته بود... بگذریم، با این اوضاع فکر کردم بهتره برم سرکار (آخه قرار نبود برم سر کار) همین که رفتم لباسام رو بپوشم یه چیزی نظرم رو جلب کرد. یه یادداشت! حاجیه خانوم می خواستن برن مراسم عروسی!

تنها سرنخ علت خراب کردن پیراهن ورزشیم پیدا شد! اما جرأت اعــتراض نداشتم چون می دونستم سـ..ــرکوب میشم

خلاصه اوضاع یه جورایی پیش می رفت که من دیگه نرم فوتبال، آخه بعدش بهم گفتن دیگه نریم (آخه با این وضع، نریم بهتره) تا دیگه ضایع نشیم!

خلاصه موقتاً من از دنیای فوتبال خداحافظی کردم

اینم همون سرنخیه که گفتم