مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...
مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...

کوچه پشتی

از جلوی ویترین طلا فروشی عبور کرد. لحظه ای ایستاد و به داخل ویترین و بعد به داخل مغازه سرک کشید. 
دو دزد در حال دزدی از مغازه بودند. ناگهان صدای آژیر خطر به صدا در آمد!
اسلحه ها شلیک شدند. صاحب طلا فروشی و فروشنده کشته شدند. دزدها از کوچه پشتی فرار کردند.
او که تا این لحظه مشغول تماشای این صحنه ها بود، وارد طلا فروشی شد. یک جفت گوشواره الماس را به نشانه قدردانی از همسرش از داخل ویترین برداشت و از کوچه پشتی به سمت خانه اش رفت.

نویسنده: سیامک احمدی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد