مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...
مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...

آجر...

مصاحبه برای استخدام

مصاحبه کننده: در هواپیمائی ۵۰۰ عدد آجر داریم، ۱ عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟

متقاضی: ۴۹۹ عدد !

 

مصاحبه کننده: سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.

متقاضی: مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!

 

مصاحبه کننده: حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضیح دهید !

متقاضی: مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم

مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!

 

مصاحبه کننده: شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جز یکی. اون کیه ؟

متقاضی: گوزنه که تو یخچاله !!

 

مصاحبه کننده: چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟

متقاضی: خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!

 

مصاحبه کننده: سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟

متقاضی: امممممممم، نمیدونم، غرق شد ؟

 

مصاحبه کننده: نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد!!!

شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا...

چشم‌هایش

رمان چشمهایش داستان یک زن است. زنی که خود در گفتگویی طولانی به محاکمه خود بر می خیزد و طوفان زندگیش که خود و بسیاری را برباد داده به تصویر می کشد.ظاهر سیاسی اثر شاید فقط پیراهنی بر داستان اصلی است که به کاوش در ذهن و روان فرنگیس می پردازد. مدیر مدرسه نقاشی که به دنبال راز چشمهای آخرین تصویر استادی می گردد، حال فقط ابزاری برای عقده گشایی زن می شود. زنی که فرشته و شیطان را یکجا با هم در وجودش دارد ولی قادر به کنترل خود نیست. او چون برگی در تندباد زندگی به هر سوی می رود و خطی بر دلی می اندازد. اما همین دوگانگی و نوسان روحی درد و عیب بزرگ اوست. او عشق را به ابزاری برای انتقام از دنیا به خاطر این ناتوانی می کند و دلهای زیادی را درهم می شکند. او از خود می گریزد و به توهم پناه می برد تا دردش را پنهان سازد. او همه را متهم می کند اما خود متهم ردیف اول است. تابلو همچون سند جرمش بر روحش سنگینی می کند و او را از هم می درد و این بهانه ای برای نابودی آن است اما در پایان گفتگو با مدیر او در می یابد حتی با نابودی این تابلو چشمهای واقعی که سند اصلی است باقیست و درد او پایان ناپذیر می نماید.


نویسنده به خوبی از حاشیه روی و تحلیل سیاسی بی مورد وقایع گذشته و کنه داستان را ارائه داده است. هرچند شاید اگر داستان را بدور از بعضی فضاها و تاریخها در فضایی بی زمان ارائه می کرد کار بهتر هم از آب در می آمد. اما این چیزی از ارزش یک اثر مهم و مؤثر داستانی که در تاریخ ادبیات معاصر جایگاهی بزرگ دارد نمی کاهد.

نویسنده بخوبی و زیبایی داستان را با الهامی عمیق از اثر ماندگار و بیبدیل اسکار وایلد یعنی تصویر دوریان گری و با همان واکاوی روحی و همان زبان ساده اما سلیس و همان شخصیت پردازی دقیق اما ملموس به تصویر کشیده است. نویسنده در بخشهایی که در فرانسه می گذرد کاملاً تحت تأثیر و ملهم از آثار نویسندگان مهم دهه های پنجاه و شصت فرانسه که به نوعی موج نوی ادبیات فرانسه بودند قرار دارد. البته فضاهای ایرانی اثر هم بسیار به سبک خاصی که در دهه سی و چهل شمسی با آثار نویسندگانی چون هدایت، آل احمد، ساعدی، دانشور، چوبک و گلشیری و در دهه های بعد با نویسندگانی چون احمد محمود و مدرس صادقی ادامه یافت تناسب دارد.

پ.ن: چند ماه پیش، یه مطلب نوشتم که تو اون پست آهنگ قدیمی (سال 1358) سیاوش قمیشی، فرنگیس رو گذاشتم. یکی از دوستان تو نظراتش (کامنتاش) اشاره‌ای به این رمان زیبا و خواندنی کردند.
منم تصمیم گرفتم یه پست از پستام رو به این رمان اختصاص بدم، اما با یه سد به این هوا برخوردم، اونم فیلترین بود. در کل یه جورایی بی‌خیالش شدم.
اما بالاخره امروز با عبور از این سد تونستم یه سری مطلب و همچنین کتابش رو گیر بیارم.
گذاشتم تو هاست خودم، هم فیلتر نیست و هم اینکه راحت‌تر دانلود میشه.
می‌تونید این رمان رو تو دو بخش (بخش اول و بخش دوم) دانلود کنید.

لینک دانلود کتاب چشم‌هایش / نویسنده بزرگ علوی

کوچه پشتی

از جلوی ویترین طلا فروشی عبور کرد. لحظه ای ایستاد و به داخل ویترین و بعد به داخل مغازه سرک کشید. 
دو دزد در حال دزدی از مغازه بودند. ناگهان صدای آژیر خطر به صدا در آمد!
اسلحه ها شلیک شدند. صاحب طلا فروشی و فروشنده کشته شدند. دزدها از کوچه پشتی فرار کردند.
او که تا این لحظه مشغول تماشای این صحنه ها بود، وارد طلا فروشی شد. یک جفت گوشواره الماس را به نشانه قدردانی از همسرش از داخل ویترین برداشت و از کوچه پشتی به سمت خانه اش رفت.

نویسنده: سیامک احمدی

مدیریت بحران

روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند. ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد.
یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود.
مرد اول به دومی گفت: قرار نیست از شیر سریعتر بدوم. کافیست از تو سریعتر بدوم...
و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت!

نردبان...!

دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت.

از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:خدا کجاست؟

صدای مادرانه ای پاسخ می دهد: خدا در جنگل است، عزیزم.

کودک می پرسید: چه کار می کند؟

مادر می گفت: دارد نردبان می سازد.

دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد.



سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟

حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.

قرعه کشی الاغ مرده!


چاک از یک مزرعه ‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌ دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه ‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون! خبر بدی برات دارم. الاغه مُرد»

چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده»
مزرعه ‌دار گفت: «نمی ‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم»
چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده»
مزرعه ‌دار گفت: «می ‌خوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «می‌ خوام باهاش قرعه ‌کشی برگزار کنم»
مزرعه‌ دار گفت: «نمی ‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه ‌کشی گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که می ‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌ گم که الاغ مرده است»
یک ماه بعد مزرعه ‌دار چاک رو دید و پرسید:« از اون الاغ مرده چه خبر؟»
چاک گفت: «به قرعه ‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم»
مزرعه ‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم»

شاید برای این یکی فرق کنه!

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.

* صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
** این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
* دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
** مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."

منبع: http://pinkdoll.blogsky.com

مدیریت به سبک ایرانی!

یه روز یه تیم قایقرانی ایرانی تصمیم می گیرد که با یک تیم ژاپنی در یک مسابقه سرعت شرکت کنند. هر دو تیم توافق می کنند که سالی یک بار با هم رقابت کنند.
هر تیم شامل 8 نفر بود.
در روزهای قبل از اولین مسابقه هر دو تیم خیلی خیلی زیاد تلاش می کردند که برای مسابقه به بیشترین آمادگی برسند.


روز مسابقه فرا می رسد و رقابت آغاز می شود. هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می رفتند و درحالی که قایقها خیلی نزدیک به هم بودند، تیم ژاپنی با یک مایل اختلاف زودتر از خط پایان می گذرد و برنده مسابقه می شود.




بازیکن های تیم ایران از این شکست حسابی ناراحت می شوند و با حالتی افسرده از مسابقه بر می گردند...

مسوولان تیم ایران تصمیم می گیرند کاری کنند که در رقابت سال آینده حتما پیروز بشند؛ برای همین یک تیم آنالیزور استخدام می کنند برای بررسی علل شکست و پیشنهاد دادن راه کارها و روشهای جدید برای پیروزی...

بعد از تحقیقات گسترده،‌ تیم تحقیق متوجه این نکته مهم شدند که در تیم ژاپن، 7 نفر پارو زن بوده اند و یک نفر کاپیتان...

و خب البته در تیم ایران 7 نفر کاپیتان بوده اند و یک نفر پارو زن ...!!!

این نتایج مدیریت تیم را به فکر فرو برد؛ مدیران تیم تصمیم گرفتند که مشاورانی را استخدام کنند که یک ساختار جدیدی را برای تیم طراحی کنند..

بعد از چندین ماه مشاوران به این نتیجه رسیدند که تیم ایران به این دلیل که کاپیتان های خیلی زیاد و پارو زن های خیلی کمی داشته شکست خورده، درپایان بررسی ها مشاوران یک پیشنهاد مشخص داشتند: ساختار تیم ایران باید تغییر کند !


از آن روز به بعد با ارائه راه کار مشاورین تیم ایران چنین ترکیبی پیدا کرد: 4 نفر به عنوان کاپیتان، 2 نفر یه عنوان مدیر، ‌1 نفر به عنوان مدیر ارشد و 1 نفر به عنوان پارو زن (!!!) علاوه بر این مشاورین پیشنهاد کردند برای بهبود کارکرد پارو زن، حتما یاید پاروزنی با صلاحیت و توانایی بهتر در تیم به کارگرفته شود!

و در مسابقه سال بعد تیم ژاپن با دو مایل اختلاف پیروز می شود ...!

بعد از شکست در دومین مسابقه، مدیران تیم که خیلی ناراحت بودند در اولین گام خیلی سریع پارو زن را از تیم اخراج می کنند، زیرا به این نتیجه رسیدند که پارو زن کارایی لازم را در تیم نداشته است.

اما در مقابل از مدیر ارشد و 2 نفر مدیر تیم خود قدردانی می کنند و جوایزی را به آنها می دهند، برای اینکه اعتقاد داشتند که آنها انگیزه خیلی خوبی را در تیم ایجاد کردند و در مرحله آماده سازی زحمات زیادی کشیده اند...



مدیران تیم ایران در پایان به این نتیجه رسیدند که تیم آنالیز که به خوبی به بررسی دلایل شکست پرداخته بودند، تیم مشاوران هم که استراتژی و ساختار خیلی خوبی برای تیم طراحی کرده بودند و مدیران تیم هم که به خوبی انگیزه لازم را در تیم ایجاد ایجاد کرده بودند ، پس حتما یکی از دلایل این شکست ها، ناکارامدی ابزار و وسایل استفاده شده بوده است (!!!) و برای بهبود کار و گرفتن نتیجه در مسابقه سال آینده باید وسایل استفاده شده در مسابقه را تغییر دهند، در نتیجه:
تیم ایران این روزها در حال طراحی یک " قایق " جدید است... !!

عشق عمیق...


زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، این جوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا می شه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا می شه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط این که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
 

داوطلب!


مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بالگردی که در صدد نجات آنها بود، آویزان بودند. طناب آنقدر محکم نبود که بتواند وزن
هر یازده نفر را تحمل کند. کمک خلبان با بلندگوی دستی از آنها خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود.
دراین هنگام، مدیر گفت که حاضر
است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای کارکنان سخنرانی کند.او گفت: چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد!به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر، کارکنان که به وجد آمده بودند شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!!